از بهار پرسیدم"عشق یعنی چه ؟"گفت:"تازه شکفته ام هنوز نمی دانم."
از تابستان پرسیدم "عشق یعنی چه؟"گفت:"فعلا در گرمای وجودش غرقم."
از پاییز پرسیدم "عشق یعنی چه؟"گفت:"در جلوه رنگارنگ آن رنگ با خته ام."
از زمستان پرسیدم"عشق یعنی چه؟"گفت:"مثل برف آرام و بی صدا روی قلبت
می نشیند و تو نمی فهمی که او،کی تو را احاطه کرده است."
گفتم تو شیرین منی گفتا تو فرهادی مگر
گفتم خرابت می شوم گفتا تو آبادی مگر
گفتم ندادی دل به من گفتا تو جان دادی مگر
گفتم زکویت میروم گفتا تو آزادی مگر
گفتم فراموشم مکن گفتا در یادی مگر
گفتم خاموشم سالها گفتا توفریادی مگر
گفتم که بر بادم مده گفتا تو بربادی مگر