فرش بزرگ


ما فرش بزرگی به جهان باز  

کشیدیم

 

 صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم

آن جای که ابرار نشستند نشستیموان راه که احرار گزیدند گزیدیم
گوش خود و گوش همه آراسته کردیماز بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم
از روی سخا حاصل ده ملک بدادیمبا اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم
ناگاه به زد مقرعه‌ی مرگ زمانهما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم
دیدیم که در عهده‌ی صد گونه وبالیمخود را به یکی جان ز همه باز خریدیم
پس جمله بدانید که در عالم پاداشآنها که درین راه بدادیم بدیدیم
دادند مجازات به بندی که گشادیمکردند مکافات به رنجی که کشیدیم
ما را همه مقصود به بخشایش حق بودالمنةالله که به مقصود رسیدیم
گر تو به دو گانه‌ای ز ما پیشیما از تو به فضل و مردمی پیشیم
گر زر نبود ز خدمتت ما رااز سبلت تو به جو نیندیشیم
ای علایی ببین و نیک ببینکه زمانه ستمگریست عظیم
گه ز چوبی کند دمنده شنکجگه ز گوساله‌ای خدای کریم
هر کرا فضل نیست نیم پشیزبه شتر وار ساو دارد و سیم
وانکه چون تیغ جان ربای از فضلموی را چون قلم کند به دو نیم
به خدای ار خرانش بگذارندبی دو دانگ سیه بر آخور تیم
اینهمه قصه و حکایت چیستوینهمه عشوه و تغلب و بیم
به بهشت خدای نگذارندبی زر و سیم طاعتی ز رحیم
شاعرانی که پیش ازین بودندهمه والا بدند و راد و حکیم
باز در روزگار دولت ماهمه مابون شدند و دون و لیم
به دو شعر رکیک ناموزونکه بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شودچکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آیدشاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوحندهد در دو سال نانی نیم
گفت حکیمی که مفرح بودآب و می و لحن و خوش و بوستان
هست ولیکن نبود نزد عقلهیچ مفرح چو رخ دوستان
چند گویی که زحمتت کردمتا نگردی ز من گران گران
به سر تو که دوستر دارمزحمت تو ز رحمت دگران
منم آن مفلسی که کیسه‌ی منندهد شادیی به طراران
سیم در دست من نگیرد جایچون خرد در دماغ می خواران
مستی از صحبتم بپرهیزدهمچو خواب از دو چشم بیماران
من چنین آزمند نومیدماز تو ای قبله‌ی نکوکاران
کافتاب امید را به فلکیخشکسال نیاز را به باران
ای به عین حقیقت اندر عینباز کرده ز بهر دیدن عین
پیش عین تو عین دوست عیانتو رسیده به عین و گویی این
چون تو آید ز عین تو همه توایستاده چو سد ذوالقرنین
تا تو گویی تو آن نه تو تو توییآن تو از تو دروغ باشد و مین
کی مسلم بود ترا توحیدچون که اثبات می کنی اثنین
بیش تو زان میان به باطل و حقچند گویی تفاوت ما بین
در یکی حال مستحیل بوداجتماع وجود مختلفین
اول از پیش خویش نه قدمیتا جدا گردد اصل مال از دین
نظر از غیر منقطع کن زانکشاهد غیر در دل آور عین
چند گویی ز حال غیر که قالقال بی‌حال عار باشد و شین
چون سنایی ز خود نه منقطعیکه حکایت کنی ز حال حسین
چنگری ای پارسا در عاشق مسکین به کینتا ز بد فعلی چه داری بر مسلمانان یقین
من گنه کارم تو طاعت کن چه جویی جرم منزان که من گویم بتر از من نیاید بر زمین
باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه رابوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین
آنکه نشنیدست عدل عمر عبدالعزیزلاجرم حجاج را خواند امیرالمومنین
مصطفا را یار بوبکرست اندر غار و بسبولهب را باز بوجهلست یار و همنشین
«الخبیثات» و «خبیثین» گفت ایزد در نبیتا بپرهیزند اهل «طیبات» و «طیبین»
عاجز آمد از مشیت زلت و عصیان تودفترت در دوده می‌مالد کرام‌الکاتبین
کس ز صوف و فوطه بی‌طاعت نیابد پایگاهکی بجایی می‌رسد مردم ز ریش و پوستین
گوی برد از جمله مردم فوطه باف و نیل گرعالمی را موی تابی گرددت زیر نگین
روی بنماید عروس دین ترا گر هیچ توبا قناعت چون سنایی غزنوی گردی قرین
ای به دعوی بر شده بر آسمان هفتمینوز ره معنی بمانده تا به حلق اندر زمین
آنکه را همت ز اجزای زمین بر نگذردچون سخن گوید ز کل آسمان هفتمین
چند از این دعوی درویشی و لاف عاشقیناچشیده شربت آن نازموده درد این
با هوای جسم رفتن در ره روحانیاندر لباس دیو جستن رتبت روح‌الامین
سر قلاشی ندانی راه قلاشان مرودیده‌ی بینا نداری راه درویشان مبین
کم سگال ار نیستی عاشق کزان در آز تنمانده معنی را بجای و کرده صورت را گزین
ای برادر قصد ضحاک جفا پیشه مکنتا نبینی خویشتن همبر به پور آبتین
جنت باقی کجا یابی و راه بی‌هوانتا تو باشی در هوای جوی شیر و انگبین
باز ماندن بهتر آمد در سعیر سفلی آنکجنت اعلا نخواهد جز برای حور عین
تا نگردی فانی از اوصاف این فانی صفتبی نیازی را نبینی در بهشت راستین
پایت اندر طین دل بر نار باشد تا ترادیو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طین
در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زنور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن
اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باشبر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن
گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهیدر سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن
لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن تراناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن
حلقه‌ی درگاه ربانی سحرگاهان بگیر

 

آتشی از نور دل در عالم غدار زن

عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیرگر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن
بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گلباز شو یک چند لختی دست در کردار زن
جز برای دین نفس هرگز مزن تا زنده‌ایچون سنایی پای همت بر سر سیار زن
ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شودر ره معنی قدم مردانه و هشیار زن
پای بلقاسم ز پای بلحکم بشناس نیکنیستی ایوب فرمان از دم کرمان مکن
تیغ شرع از تارک بدخواه دین داری دریغشرط مردان این نباشد ای برادر آن مکن
عزم داری تا که خود بزغاله را بریان کنیپس چو ابراهیم رو فرزند را قربان مکن
این ترا معلوم گردد لیکن اکنون وقت نیستکیست هر کو گر تواند گفت این کن آن مکن
هر کجا مردی بد اکنون همچو تو تردامنندچند گویی مرد هستم یاد نامردان مکن
اهل را در کوی معنی همچو مردان دستگیریار نااهلان مباش و یاد نا اهلان مکن
ناقد نقدی ولیکن نقد را آماده کنکم بضاعت تاجری تو قصد در عمان مکن
خواجه را این آیت اندر سمع کمتر می‌شودبشنو این آیت که کل من علیها فان مکن
زهره‌ی مردان نداری خدمت سلطان مکنپنجه‌ی شیران نداری عزم این میدان مکن
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوارخویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن
خانه را گر کدخدایی می‌ندانی کرد هیچپادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن
در خراباتی ندانی رطل مالامال خوردچهره‌ی زرد ار نداری دعوی ایمان مکن
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بی‌نیازصحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن
ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکنکار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن
صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبینروی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن
عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دلرو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن
مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شبتیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن
گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آسبیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن
چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیمبدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیندروی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن
دعوی دین می‌کنی با نفس دمسازی مکنسینه‌ی گنجشک جویی دعوی بازی مکن
مکر مرد مرغزی از غول نشناسی بروهمنشین طراریان گر بز رازی مکن
ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفربا نکورویان دین پاک طنازی مکن
ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلدپس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن
دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بستاز رکوی مشغله دعوی بزازی مکن
بادیه نارفته و نادیده روی کافرانخویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن
ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همهبرگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن
یک روز بپرسید منوچهر ز سالارکاندر همه عالم چه به ای سام نریمان
او داد جوابش که در این عالم فانیگفتار حکیمان به و کردار ندیمان
روزگاریست که کان گهرنداندرین وقت همه بی‌سنگان
بی‌بنان گشته همه بیدارانبیسران مانده همه سرهنگان
همه خردان بزرگ‌اندیشانهمه پستان دراز آهنگان
همه بیدستان در وقت دهشباز گاه ستدن با چنگان
از چنین مردم نیکو سیرتگوی بردند همه با رنگان
آنکه یک ماجره دارد در شیربیم از آن نیست به خانه لنگان
کودکان با خر و با اسب شدندما پیاده همه لنگان لنگان
فاخره دارد شیرینی و بستیز بر سبلت سبز آرنگان
هر کرا نیست سر موزه فراخچون من و تو بود از دلتنگان
هر که با شرم و حفاظست کنونهست در خدمتشان چون گنگان
از سر همت و پاک اصلی خویشننگ می‌دارم از این بی‌ننگان
در خشو گادن اگر اقبالستدر ره و مذهب با فرهنگان
کار بس یوسف در گر داردتیز در ریش سحاق سنگان
خواهد که شاعران جهان بی صله همیباشند پیش خوانش دایم مدیح خوان
الحق بزرگوار خردمند مهتریستکورا کسی مدیح برد خاصه رایگان
مدحش چرا کنم که بیالایدم خردهجوش چرا کنم که بفرسایدم زبان
باشد دروغ مدح در آن خر فراخ کونباشد دریغ هجو از آن خام قلتبان
چو شعر حکیمانه گفتم تراتو جود کریمانه با من بکن
ازیرا که بر ما پس مرگ مانماند همی جز سخا و سخن
هر که چون کاغذ و قلم باشددو زبان و دو روی گاه سخن
همچو کاغذ سیاه کن رویشچون قلم گردنش به تیغ بزن