ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم | | صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم |
آن جای که ابرار نشستند نشستیم | | وان راه که احرار گزیدند گزیدیم |
گوش خود و گوش همه آراسته کردیم | | از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم |
از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم | | با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم |
ناگاه به زد مقرعهی مرگ زمانه | | ما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم |
دیدیم که در عهدهی صد گونه وبالیم | | خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم |
پس جمله بدانید که در عالم پاداش | | آنها که درین راه بدادیم بدیدیم |
دادند مجازات به بندی که گشادیم | | کردند مکافات به رنجی که کشیدیم |
ما را همه مقصود به بخشایش حق بود | | المنةالله که به مقصود رسیدیم |
گر تو به دو گانهای ز ما پیشی | | ما از تو به فضل و مردمی پیشیم |
گر زر نبود ز خدمتت ما را | | از سبلت تو به جو نیندیشیم |
ای علایی ببین و نیک ببین | | که زمانه ستمگریست عظیم |
گه ز چوبی کند دمنده شنکج | | گه ز گوسالهای خدای کریم |
هر کرا فضل نیست نیم پشیز | | به شتر وار ساو دارد و سیم |
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل | | موی را چون قلم کند به دو نیم |
به خدای ار خرانش بگذارند | | بی دو دانگ سیه بر آخور تیم |
اینهمه قصه و حکایت چیست | | وینهمه عشوه و تغلب و بیم |
به بهشت خدای نگذارند | | بی زر و سیم طاعتی ز رحیم |
شاعرانی که پیش ازین بودند | | همه والا بدند و راد و حکیم |
باز در روزگار دولت ما | | همه مابون شدند و دون و لیم |
به دو شعر رکیک ناموزون | | که بخوانند ز گفتهای قدیم |
کون فراخی حکیم و خواجه شود | | چکند رنج بردن تعلیم |
لاجرم حرمتی پدید آید | | شاعران را به گرد هفت اقلیم |
که به پنجاه مدحشان ممدوح | | ندهد در دو سال نانی نیم |
گفت حکیمی که مفرح بود | | آب و می و لحن و خوش و بوستان |
هست ولیکن نبود نزد عقل | | هیچ مفرح چو رخ دوستان |
چند گویی که زحمتت کردم | | تا نگردی ز من گران گران |
به سر تو که دوستر دارم | | زحمت تو ز رحمت دگران |
منم آن مفلسی که کیسهی من | | ندهد شادیی به طراران |
سیم در دست من نگیرد جای | | چون خرد در دماغ می خواران |
مستی از صحبتم بپرهیزد | | همچو خواب از دو چشم بیماران |
من چنین آزمند نومیدم | | از تو ای قبلهی نکوکاران |
کافتاب امید را به فلکی | | خشکسال نیاز را به باران |
ای به عین حقیقت اندر عین | | باز کرده ز بهر دیدن عین |
پیش عین تو عین دوست عیان | | تو رسیده به عین و گویی این |
چون تو آید ز عین تو همه تو | | ایستاده چو سد ذوالقرنین |
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی | | آن تو از تو دروغ باشد و مین |
کی مسلم بود ترا توحید | | چون که اثبات می کنی اثنین |
بیش تو زان میان به باطل و حق | | چند گویی تفاوت ما بین |
در یکی حال مستحیل بود | | اجتماع وجود مختلفین |
اول از پیش خویش نه قدمی | | تا جدا گردد اصل مال از دین |
نظر از غیر منقطع کن زانک | | شاهد غیر در دل آور عین |
چند گویی ز حال غیر که قال | | قال بیحال عار باشد و شین |
چون سنایی ز خود نه منقطعی | | که حکایت کنی ز حال حسین |
چنگری ای پارسا در عاشق مسکین به کین | | تا ز بد فعلی چه داری بر مسلمانان یقین |
من گنه کارم تو طاعت کن چه جویی جرم من | | زان که من گویم بتر از من نیاید بر زمین |
باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را | | بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین |
آنکه نشنیدست عدل عمر عبدالعزیز | | لاجرم حجاج را خواند امیرالمومنین |
مصطفا را یار بوبکرست اندر غار و بس | | بولهب را باز بوجهلست یار و همنشین |
«الخبیثات» و «خبیثین» گفت ایزد در نبی | | تا بپرهیزند اهل «طیبات» و «طیبین» |
عاجز آمد از مشیت زلت و عصیان تو | | دفترت در دوده میمالد کرامالکاتبین |
کس ز صوف و فوطه بیطاعت نیابد پایگاه | | کی بجایی میرسد مردم ز ریش و پوستین |
گوی برد از جمله مردم فوطه باف و نیل گر | | عالمی را موی تابی گرددت زیر نگین |
روی بنماید عروس دین ترا گر هیچ تو | | با قناعت چون سنایی غزنوی گردی قرین |
ای به دعوی بر شده بر آسمان هفتمین | | وز ره معنی بمانده تا به حلق اندر زمین |
آنکه را همت ز اجزای زمین بر نگذرد | | چون سخن گوید ز کل آسمان هفتمین |
چند از این دعوی درویشی و لاف عاشقی | | ناچشیده شربت آن نازموده درد این |
با هوای جسم رفتن در ره روحانیان | | در لباس دیو جستن رتبت روحالامین |
سر قلاشی ندانی راه قلاشان مرو | | دیدهی بینا نداری راه درویشان مبین |
کم سگال ار نیستی عاشق کزان در آز تن | | مانده معنی را بجای و کرده صورت را گزین |
ای برادر قصد ضحاک جفا پیشه مکن | | تا نبینی خویشتن همبر به پور آبتین |
جنت باقی کجا یابی و راه بیهوان | | تا تو باشی در هوای جوی شیر و انگبین |
باز ماندن بهتر آمد در سعیر سفلی آنک | | جنت اعلا نخواهد جز برای حور عین |
تا نگردی فانی از اوصاف این فانی صفت | | بی نیازی را نبینی در بهشت راستین |
پایت اندر طین دل بر نار باشد تا ترا | | دیو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طین |
در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن | | ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن |
اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش | | بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن |
گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی | | در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن |
لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا | | ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن |
حلقهی درگاه ربانی سحرگاهان بگیر | | آتشی از نور دل در عالم غدار زن |
عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر | | گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن |
بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گل | | باز شو یک چند لختی دست در کردار زن |
جز برای دین نفس هرگز مزن تا زندهای | | چون سنایی پای همت بر سر سیار زن |
ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شو | | در ره معنی قدم مردانه و هشیار زن |
پای بلقاسم ز پای بلحکم بشناس نیک | | نیستی ایوب فرمان از دم کرمان مکن |
تیغ شرع از تارک بدخواه دین داری دریغ | | شرط مردان این نباشد ای برادر آن مکن |
عزم داری تا که خود بزغاله را بریان کنی | | پس چو ابراهیم رو فرزند را قربان مکن |
این ترا معلوم گردد لیکن اکنون وقت نیست | | کیست هر کو گر تواند گفت این کن آن مکن |
هر کجا مردی بد اکنون همچو تو تردامنند | | چند گویی مرد هستم یاد نامردان مکن |
اهل را در کوی معنی همچو مردان دستگیر | | یار نااهلان مباش و یاد نا اهلان مکن |
ناقد نقدی ولیکن نقد را آماده کن | | کم بضاعت تاجری تو قصد در عمان مکن |
خواجه را این آیت اندر سمع کمتر میشود | | بشنو این آیت که کل من علیها فان مکن |
زهرهی مردان نداری خدمت سلطان مکن | | پنجهی شیران نداری عزم این میدان مکن |
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار | | خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن |
خانه را گر کدخدایی میندانی کرد هیچ | | پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن |
در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد | | چهرهی زرد ار نداری دعوی ایمان مکن |
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بینیاز | | صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن |
ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکن | | کار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن |
صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبین | | روی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن |
عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل | | رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن |
مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب | | تیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن |
گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آس | | بیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن |
چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیم | | بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن |
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند | | روی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن |
دعوی دین میکنی با نفس دمسازی مکن | | سینهی گنجشک جویی دعوی بازی مکن |
مکر مرد مرغزی از غول نشناسی برو | | همنشین طراریان گر بز رازی مکن |
ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفر | | با نکورویان دین پاک طنازی مکن |
ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد | | پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن |
دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بست | | از رکوی مشغله دعوی بزازی مکن |
بادیه نارفته و نادیده روی کافران | | خویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن |
ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همه | | برگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن |
یک روز بپرسید منوچهر ز سالار | | کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان |
او داد جوابش که در این عالم فانی | | گفتار حکیمان به و کردار ندیمان |
روزگاریست که کان گهرند | | اندرین وقت همه بیسنگان |
بیبنان گشته همه بیداران | | بیسران مانده همه سرهنگان |
همه خردان بزرگاندیشان | | همه پستان دراز آهنگان |
همه بیدستان در وقت دهش | | باز گاه ستدن با چنگان |
از چنین مردم نیکو سیرت | | گوی بردند همه با رنگان |
آنکه یک ماجره دارد در شیر | | بیم از آن نیست به خانه لنگان |
کودکان با خر و با اسب شدند | | ما پیاده همه لنگان لنگان |
فاخره دارد شیرینی و بس | | تیز بر سبلت سبز آرنگان |
هر کرا نیست سر موزه فراخ | | چون من و تو بود از دلتنگان |
هر که با شرم و حفاظست کنون | | هست در خدمتشان چون گنگان |
از سر همت و پاک اصلی خویش | | ننگ میدارم از این بیننگان |
در خشو گادن اگر اقبالست | | در ره و مذهب با فرهنگان |
کار بس یوسف در گر دارد | | تیز در ریش سحاق سنگان |
خواهد که شاعران جهان بی صله همی | | باشند پیش خوانش دایم مدیح خوان |
الحق بزرگوار خردمند مهتریست | | کورا کسی مدیح برد خاصه رایگان |
مدحش چرا کنم که بیالایدم خرد | | هجوش چرا کنم که بفرسایدم زبان |
باشد دروغ مدح در آن خر فراخ کون | | باشد دریغ هجو از آن خام قلتبان |
چو شعر حکیمانه گفتم ترا | | تو جود کریمانه با من بکن |
ازیرا که بر ما پس مرگ ما | | نماند همی جز سخا و سخن |
هر که چون کاغذ و قلم باشد | | دو زبان و دو روی گاه سخن |
همچو کاغذ سیاه کن رویش | | چون قلم گردنش به تیغ بزن |