وبلاگی برای باهم بودن

مقالات علمی فرهنگی هنری

وبلاگی برای باهم بودن

مقالات علمی فرهنگی هنری

مرگ فقر...

شب از کار توانفرسای روزانه به سوی کلبه خویش ،
پا را مینهم در پیش و اشکی گرم بر رخسار سردم نقش میبندد ؛

صدایی جز صدای پای من از پی نمیآید ؛

به جز من عابری در شهر پیدا نیست ؛

خیابانهای پرجوش و خروش شهر خاموش است ؛
زمان آبستن سرمای جانسوز است ، زغربال هوا بر دامن شب نقره میبارد
.
کلاغی پیر بر روی ذرختی لانه میجوید ،

سگ آوارهای از شدت سرما مثال بید میلرزد ؛
تنم از خستگی با پتک میکوبد ،
سرم را در گریبان کردهام پنهان ،
که از سرمای جانسوز زمستان در امان باشم ؛
دو پایم در تیرگیها راه میپوید ،
زن هرجایی اندر انتظاری عابری،
تن رنجور خود را به هرسو میکشاند؛
که شاید در چنین ساعات شب مرد هوسبازی به دام افتد و او را با پشیزی چند در آغوش خود گیرد ، پس آنگه لقمه نانی بدست آرد که شکم را از عذاب بیغذاییها رها سازد
.
من از این صحنههای زشت و بدمنظر به راه خویش ،

پا را مینهم در پیش و اشکی گرم بر رخسار سردم نقش میبندد
.
در این تاریکی و ظلمت ناگهان صدای نالهای در گوش من بنشست
.
زلرزش رشته تار دلم بگسست ،

قدم را تندتر کردم تا ببینم کیست ،
فغان و ناله اش از چیست ؛

چو دیدم فقیری لامکان از شدت سرما ،

چو مار زخمخورده می پیچد از درد ،
سخنهایش شرر بر جان میزد ؛

خداوندا جوابم ده ، شنیدم هرکه را خواهی دهی عزّت،
شنیدم هرکه را خواهی دهی ذلّت،
خداوندا عزّت و ذلّت به دست توست ؛
ای پروردگار دانا ، چرا این دردهای دردمندان را طبیبی نیست ؟
چرا با این همه نعمت مرا از آن نصیبی نیست ؟
خداوندا ستم کافیست
!
زمان با برف خود آنشب ، برای او کفن میدوخت ، درون کاخ زیبا چلچراغی تا سحر میسوخت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد